با تمرکز کامل نیت کردم و گفتم شاید حافظ رهنمودی چیزی داشته باشه که فرمودند: رموز مصلحت ملک خسروان دانند! یعنی حتی ایشون هم قضیه رو واگذار کرد به خودم !!! دیگه باید بشینم به مصلحت خودم فکر کنم😐
من به حسی که داشتم اعتراف کردم..از اون همه فکر و درگیری ذهنی نجات پیدا کردم...نمیدونم نتیجش چی بشه...شاید حتی پشیمون شم..ولی ارامش الانمو دوس دارم...و خواستم بدونه اگه همه چی تموم شد نه به خاطر اینکه دوست داشتنی نبود بلکه به خاطر همون مسایل حاشیه ایه که چون دوسش داشتم نخواستم درگیر اون مسایل شه...گاهی هم ادما رو باید ترک کنی چون دوسشون داری و نمیخوای بهشون آسیبی برسه...
عاشق شدن مثل یه باتلاقه...هر چی بیشتر دست و پا بزنی که عاشقش نشی انگار بیشتر به عشقش گرفتار میشی...احساس میکنم دارم خودمو تو دردسر بزرگی میندازم😆 از اونور هم احساس خفگی میکنم که مجبورم هیچی بروز ندم و وانمود کنم همه چی عادیه! احتمالا در آینده نزدیک بالاخره حسمو بروز میدم وخودمو از این حجم از فشار خلاص میکنم!! البته با بروز دادن حسم فک نکنم چیزی درست شه چون اوضاع پیچیده تر از این حرفاس ولی تنها راهیه که به ذهنم میرسه ...هووف ...تمام دیشب تو خواب حتی دنبال راه حل بودم و الان احساس میکنم مغزم درد میکنه😑 برم یه لیوان شیر بخورم بلکه آروم شم..
هر دوی ما شکست قبلی تو رابطمون داشتیم...هر دو میدونیم که زخم خورده ایم...هر دو نسبت به آدم ها بی اعتمادیم...هر دو میترسیم...هر دو نمیدونیم سمت و سوی ارتباط فعلیمون به کجا میخواد بره..و متاسفانه هر دو انسان های ریسک گریز و بزدلی هستیم! .امشب صحبتش پیش اومد و معلوم شد جفتمون این ترس رو داریم که رابطمون رو جدی تر کنیم مبادا روزی جدا شیم و خودمون و طرف مقابل دوباره ضربه بخوریم...کلی نوشتیمو حرف زدیم..منم گفتم تو خیلی درد کشیدی من نمیخوام منم یه درد دیگه شم برات..گفتم بین عقل و احساسم خیلی درگیرم..یادمه شبای اول حتی تا صبح نمیخوابیدم انقد فک میکردم..یه جا دیگه به جفتشون گفتم شات آپ و نخواستم به هیچکدوم گوش بدم...بعد پرسبد خب آخرش چی؟ یعنی اخر باید یه تصمیم بگیریم به هرحال...و من جوابی نداشتم برای سوالش...😔 خیلی برزخ بدیه...نمیتونمم ازش دل بکنم بدبختی😆 از اونور میدونم رابطه جدی شه اول بدبختیامه..این شد که فعلا تصمیم خاصی نگرفتیم و طبق روال سابق ادامه خواهیم داد😐
دارم تلاش خودمو میکنم که خودمو نندازم تو بدبختی زندگی دیگران و به جای اینکه دنبال حل مشکلات زندگی بقیه باشم یکم هم دلم برای خودم بسوزه!
ولی من بهش احساس مسولیت میکنم و اینکه دوس دارم کمکش کنم و تحمل دیدن درد و رنجشو ندارم اصلا
دیدمش بالاخره....زیباتر از اونچیزی که تو عکسا بود...ولی نتونستم خودمونو به عنوان یه زوج در آینده کنار هم تصور کنم...متاسفانه!
فردا شاااااااید همدیگه رو ببینیم ولی من خوشحال نیستم! حس خاصی هم ندارم! ته دل حتی میخوام همه چی کنسل شه😐