یکی از بدی های زندگی کارمندی وقت بیش اندازه ایه که باید سرکار بگذرونی...وقتشه به فکر تغییر شغل باشم وگرنه چشم بهم بزنم ۶۰ سالم شده و هیچی از زندگیم نفهمیدم😐
یکی از بدی های زندگی کارمندی وقت بیش اندازه ایه که باید سرکار بگذرونی...وقتشه به فکر تغییر شغل باشم وگرنه چشم بهم بزنم ۶۰ سالم شده و هیچی از زندگیم نفهمیدم😐
ماحصل رها کردن همه چیز که در پست قبل بهش اشاره کردم این بود که ما دوباره به هم برگشتیم😐😆 شنبه بعد از ۴ ماه که هم رو ندیده بودیم همو دیدیم...خیلی خوب بود و خوش گذشت...نمیدونم باز کات میکنیم یا نه! چون ما دوتا، آدم های خیلی متفاوتی هستیم....گاهی واقعا حرف همو نمیفهمیم.حتی درک کردن همدیگه هم گاهی سخت میشه...ولی یه جورایی انگار کم کم داریم قلق همو به دست میاریم..ولی خب بازم میگم خیلی سخته...ممکنه از خیلی رفتارها ناراحت بشم..یا برداشت متفاوتی داشته باشم ولی از اون طرف هم یاد میگیرم هر ادمی اخلاقای خاص خودشو داره و هر کسیو باید همونجور که هست بپذیری... واقعیتش به آینده فکر نمیکنم...کسی نمیدونه چی پیش میاد...قراره چقدر با هم بمونیم....یا اصلا با هم خواهیم موند یا باز سر اختلاف نظر جدا میشیم...ولی هر چیزی هم بشه قطعا برام خیر و صلاحه...فعلا از آرامش لحظه هام میخوام لذت ببرم و بس...