در مورد آدمایی که بهشون نه گفتم فقط یه مورد بوده که خودم رو مجبور کردم نه بگم و خودم هم کلی بابتش ناراحت شدم... یعنی اگه میخواستم دلی برم جلو قطعا جوابم بلههههه بود ولی عقلا و منطقا جواب نه درست میبود ...فک کنم پنج ماه پیش بود... با یه سری بهونه های واهی گفتم نمیتونم آدمی رو توی زندگیم بپذیرم... دیشب مجددا مجبور شدم به همون آدم جواب منفی بدم و خب خیلی بیشتر هم خودم هم اون ناراحت شدیم...یعنی تا صبح کاملا بابت این قضیه کابوس دیدم و حسرت خوردم که چرا همیشه یه مشکلی هس؟ چرا نباید یه آدم بی دردسر سر راهم بیاد و کلی فکرای بی سر و ته کردم... دروغ چرا... پنج ماه پیش که بهش گفتم نه تا یه هفته حالم گرفته بود... بعضی وقتا میگفتم کاش برگرده و این دفعه دیگه ردش نمیکنم... خیلی غیرمنتظره برگشت.. همون شب اول غم عالم ریخت تو دلم.. به خودم گفتم بیا حالا برگشت.. حالا درسته قبولش کنی؟ دیدم نه.. قبولش کنم باید با کلی مشکل و دردسر و حرف و حدیث مواجه شم و من دیگه در توانم نیس برای کسی بجنگم... تحمل مشکلات رو لااقل در مورد مسایل احساسی ندارم... میتونستم مث خیلیا بگم دو روز عمره و سخت نگیرم و حالا یه مدت دور هم هستیم دیگه..تهش هم مث خیلی از آدما اگه کس بهتری رو پیدا کردم اینو ول میکنم! .. ولی دیدم انصاف نیس.. تهش که قرار هست در نهایت جواب رد بدم پس خودمو اونو اذیت نکنم... و احساسات کسی ضربه نخوره... این شد که در نهایت بی میلی مجددا پسش زدم و بهم گفت هربار اینکارو میکنی انگار که دارم رانندگی میکنم و میخورم تو دیوار😆😆 گفتم شاید براش تشریح کنم که چرا جواب نه میدم بعد دیدم ندونه بهتره... فقط عذرخواهی کردم و گفتم میدونم اگه قبول کنم در اینده مشکلاتی پیش میاد پس بهتره چیزی رو شروع نکنیم😐 اینم از سری تمرینات نه گفتن که با موفقیت به انجام رسوندم😑